قصـــــه های مادرانه

باغچه مهربونی

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود  تو یه خونه قشنگ یه باغچه بود که توش چند تا گل زیبا کاشته شده بود که اسماشون گل رز گل یاس گل نیلوفر گل مریم بود  اسم این باغچه  باغچه دوستی بود   باغچه پر بود از بوی قشنگ گلها که فضای خونه را خوشبو می کرد از همه بیشتر بوی گل یاس بود که توی خونه می پیچید گلهای که تو باغچه بودن و بوی گل یاس و  خیلی دوست داشتند گل یاس مهربون  اصلا مغرورو خودخواه نشده بود  حتی سعی می کرد شبها هم کمتر بخوابه تا همه جا را خوش عطر کنه یه روز بابای مریم یه گل دیگه ای اورد و تو باغجه خونشون کاشت این گل که اومد تو باغچه همه گلها بهش سلام کردن اما گل مغرور نگاهی بهشون کرد و جوابشون و نداد و وقتی دید ...
30 مرداد 1393

دندونای شیری...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم یه دختر کاملا مرتب و مودب و با نظمی بوداتاقش و قشنگ مرتب می کرد لباساش و مرتب تو کمدش میذاشت  وقتی مهمون خونشون میومد به مامانش کمک می کرد یه دختر خوب و ساکت بود اگر مهمونشون بچه داشت با  بچشون توی اتاقش اروم و مهربونانه بازی می کرد شب که میشد دندوناش و خوب مسواک می زد که خراب نشند بهمین خاطر دندونای خوب و سالم وسفیدی داشت یه روزی که  مشغول کیک خوردن بود  یه دفعه احساس کرد  یه چیز سفتی لای  کیکشه  اون  چیز سفت واز دهنش که در اوردو با  خودش گفت این سنگ لای کیک چکار می کنه نکنه دندونام و شکسته باشه اخه خیلی سفته&n...
21 مرداد 1393

فرشته نگهبان...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که یه دادش ناز و   خوشگلی داشت  که درست مثل خودش  دوست داشتنی بود اسم دختر کوچولو فاطمه و اسم داداشش علی بود فاطمه داداشش و خیلی دوست داشت  و همیشه با هم بازی می کردند یه روز داداش فاطمه خیلی مریض شد و مامان بردش دکتر اقای دکتر بعد از معاینه گفت که علی کوچولو چیز الودهای کرده تو دهنش که باعث مریضیش شده  وقتی اقای دکتر داشت به مامان توضیح میداد  فاطمه یادش افتاد که   داداش شیطون بلاش  هر چیزی که میافته زمین بر می داره می کنه دهنش  و باید از این به بعد مراقب باشه داداشش این کار و نکنه  و  کارهای خطرناک نکنه   وقتی اومدن خونه مامان ...
5 مرداد 1393

عادت بد...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختری بود که اسمش مریم بود مریم عادت بدی داشت همش انگشتهای دستش و می کرد تو دهنش بیچاره انگشتهای دستش همش خیس بودند  و ناخنهاش اصلا رشد نمی کرد و تذکر مامان و بابا هم برای ترک عادت بدش فایده نداشت یه روز مریم خواب دیدبا  انگشتهای دستش  نمی تونه هیچ   کاری انجام بده و هیچ چیزی را نمیتونه  از زمین بلند کنه نمی تونست عروسک کوچولوش و که خیلی دوست داشت بغل کنه لباساش و بپوشه و غذا بخوره  حتی نمی تونست مامان جون و بابا جونش و بغل کنه   گریش گرفت و  به انگشتاش  نگاه کرد و با خودش گفت  انگشتای من  شما چرا اینطور شدید چه اتفاقی افتاده  چرا من نمی تونم کارام ...
3 مرداد 1393
1